loading...
aloneboy
balochok بازدید : 7 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

داستان گریه آور و احساسی مادر

مادر من فقط یه چشم داشت
...من از اون متنفر بودم
 اون همیشه مایه خجالت من بود
 اون برای امرار معاش خانوداه برای معلم ها بچه های مدرسه غذا می پخت
 یک روز اومده بود دم در مدرسه به من سلام کنه و منو باخود به خونه ببره
 خیلی خجالت کشیدم
؟آخه اون چطور تونست این کارو با من بکنه
 به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگ
اه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو...مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش زمین دهن وامیکرد و منو... کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
؟ روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیری
... او هیچ جوابی نداد
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم
 احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
 از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همچنین نوه هاشو
 وقتی ایستاده بود دم در بچه ها خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش را دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر
سرش داد زدم" :چطور جرأت کردی بیای خونه من و بچه ها رو بترسونی؟
! گم شو از اینجا
همین حالا
 اون به آرامی جواب داد:"اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یک روز یه دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان در مدرسه، ولی من به همسرم دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه گفتن که اون مرده
 ولی من حتی هک قطره اشک هم نریختم
اونا یه نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم
 خیلی خوشحال شدم وقتی شندیم میای اینجا، ولی من ممکنه نتونم از جام بلند بشم که بیام تو را ببینم
 وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم متأسفم
 آخه میدونی... وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
 بنابراین چشم خودم را دادم به تو
 برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


....با همه عشق و علاقه من به تو



نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 240