loading...
aloneboy
balochok بازدید : 1 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)



آوا و پسر سرطانی
حتما بخوانید

همسرم با صدای بلند گفت:تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آنها رفتم؛
تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده به نظر می آمد و اشک در چشماش پر شده بود؛
ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت؛
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود؛
 گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟فقط بخاطر بابا عزیزم!
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا می خورم،نه فقط چند قاشق، همشو می خورم ولی شما باید ..,,,,آوا مکث کرد!!!
 بابا اگه من تمام این شیر برنج را بخورم، هر چی خواستی بهم میدی ؟
دست کوچک دخترم که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،قول میدم،بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم!
ناگهان مضطرب شدم و گفتم:آوا،عزیزم،نباید برای خریدن کامپیوتر و یا یک چیر گران قیمت اصرار کنی!بابا از اینجور پول ها نداره!باشه؟
 آوا گفت: نه بابا،من هیچ چیز گران قیمت نمیخوام!وبا حالتی دردناک تمام شیر برنج را خورد!
در سکوت در دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم!
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کردو بودیم و آوا گفت: من سرمو تیغ بندازم؛ همین یکشنبه!!! تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت:وحشتناکه! یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟غیر ممکنه!!!
گفتم: آوا! عزیرم،چرا یک چیز دیگه نمیخوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.خواهش میکنم، عزیزم، چرا سعی نمیکنی احساس ما را بنهمی؟
 سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت:بابا،دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟
 آوا اشک میریخت و میگفت:شما به من قول دادی هر چی میخوام بهم بدی، حالا میخوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود که خودم را نشان بدم و گفتم؛مرده و قولش!!!
 مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه!!!
صبح روز دوشنبه آوا را به سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم!دیدن دخترمن با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکون داد و من دستی را تکان دادم و لبخند زدم؛
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت:آوا؛ صبر کن تا منم بیام!!!
چیزی که باعث عیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود، با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!!!
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش را معرفی کنه گفت:دختر شما،آوا، واقعا فوق العاده است و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره، پسر منه! اون سرطان خون داره!!!
زن ادامه داد تا صدای هق هق خودش را خفه کنه و ادامه داد: در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهایش را از دست داده!
نمی خواست به مدرسه برگرده، آخه می ترسید همکلاسی هایش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن.
آوا هفته پیش او را دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها را بده!!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه!!!!!
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین!
 سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن؛

 نظر یادتون نره


دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 231