loading...
aloneboy
balochok بازدید : 9 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)



داستان اشتباه تلخ


با اینکه رشته اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد
 همه دوستانش متوجه این رفتار او شده بودند
اگر یک روز او را نمیدید، زلزله ای در افکارش رخ میداد
اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود
می خواست حرف بزند
می خواست بگوید که چقدر دوستش دارد
 تصمیم داشت دیگه برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد
 شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست
 تمام وجودش رو استرس فراگرفته بود
 مدام جملاتی را که می خواست بگوید در ذهنش مرور میکرد
 ؟چه می خواست بگوید
؟آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می خواست بیان کند

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید
 چه لرزش شیرینی بود
 بله خودش بود که داشت می آمد
دیگر هیچ کس و هیچ چیزی رو جز او نمیدید
آماده شد که تمام راز دلش رو بیرون بریزد
یکدفعه چیزی دید که نمی توانست باور کند
 یعنی نمی خواست باور کند
 کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش یک مرد بود
نه باور کردنی نبود
چرا؟
؟ چرا زودتر حرف دلش رو نزده بود
 در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد
 دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی آنکه بدانند چه به روزش آورده اند
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده است
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه میکرد
شاخه گل را انداخت و رفت
تصمیم گرفت فراموشش کند
 تصمیم سختی بود
.... شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت میکرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی گرفت



 نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 236