loading...
aloneboy
balochok بازدید : 2 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

so heil mahmodi





داستان تلخ و خواندنی قرار

حتما بخوانید

 

نشسته بودم رو نیمکت پارک،

کلاغ ها رو میشمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان

می پریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند

ساعت از وقت قرار گذشت،نیامد

نگران، کلافه، عصبی شدم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد

طاقتم طاق شد

از جام بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سر کلاغ ها

گل ها را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گند زدم بهش، گل برگهاش کنده، پخش،لهیده شد

بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم

نرسیده به در پارک،صداش از پشت سر آمد صدای تند قدم هایش و صدای نفس نفس هایش هم

برنگشتم به روش، حتی برای دعوا،مرافعه، قهر

از در خارج شدم خیابان رو به دو گذشتم هنوز داشت پشتم می آمد

صدای پاشنه ی چکمه هاش را میشنیدم می دوید صدام میکرد

آن طرف خیابان،ایستادم جلو ماشین هنوز پشتم بهش بود

کلید انداختم در را باز کنم،بنشینم، بروم برای همیشه

باز کرده نکرده،صدای بووق_ترمزی شدید و فریاد-ناله ای کوتاه ریخت تو گوشهام- تو جانم

تندی برگشتم،دیدمش،پخش خیابان شده بود

به روو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده اش داشت توو سرخودش میزد

سرش خورده بود روآسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمت جوی کنار خیابان

ترس خورده- هول دویدم طرفش بالا سرش ایستادم مبهوت، گیج، منگ، هاج و واج نگاش کردم

توو دست چپش بسته ی کوچکی بود کادو پیچ محکم چسپیده بودش

نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود، چهار و پنج دقیقه ،نگام برگشت ساعت خودم را سکیدچهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج- درب و داغان نگا ساعت راننده ی بخت برگشته کردم

عدل چهار و پنج دقیقه بود!!

 


نظر
یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 226